|
'ديگر حاضر نيستم به ورزشگاه بروم' | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
"مرده بود، زنده شد. نفسش به کلی در رفته بود." پدر بهناز اسکندری نجات دخترش را که بعد از پايان مسابقه ايران- ژاپن در ورزشگاه آزادی زيردست و پای تماشاگران مانده بود، به امداد غيبی نسبت میدهد و میگويد: "خدا يک نفر را رساند و دخترم را نجات داد. فکر میکنم يکی از تماشاگران بود که به بهناز تنفس مصنوعی داد، شايد هم امداد غيبی بود! نمیدانم آن آقا چه کسی بود، ولی خيلی دعايش میکنم." بهناز اسکندری مشعوف، ۱۱ ساله، فرزند جمشيد، متولد همدان، شاگرد تيزهوش کلاس پنجم ابتدايی از جمله تماشاگرانی بود که اقليت مونث ورزشگاه آزادی را در روز بازی ايران- ژاپن مصادف با پنجم فروردين ماه سال ۱۳۸۴تشکيل میدادند. او با استفاده از فضای باز نصفه و نيمهای که برای اين مسابقه جهت حضور بانوان در ورزشگاه آزادی ايجاد شده بود، بدون سختگيری خاصی به همراه پدر و چهار تن از اقوامش به طبقه دوم ورزشگاه راه يافت، جايی که حضور در آن از سوی مسوولان رايگان اعلام شده بود. پدر او میگويد: کلاه سرش گذاشته بود و کسی متوجه نشد که او دختر است. او و تيم پنج نفرهاش به قول پدر خانواده "به خاطر عمل به وظيفه ملی و حمايت از تيم ملی فوتبال ايران" مسافت طولانی همدان تا تهران را طی کرده بودند. چند سالی هست که بحث حضور يا عدم حضور زنان در ورزشگاه به مطبوعات راه يافته و هر بار به بنبست برخورد کرده است. دو سال قبل برای اولين بار پای دو خبرنگار زن به جايگاه خبرنگاران ورزشگاه آزادی برای پوشش مسابقه حساس تيمهای پرسپوليس و استقلال باز شد.
آنها عقيده داشتند که تجربه حضور در استاديوم به بد اخلاقیهای موجود در آن از جمله فضای کاملا مردانه حاکم بر شعارها (ناسزاها) میارزيد، اما بهناز مطمئن نيست که ارزش تجربه او با آن همه مصيبت برابری کند. او در اين تجربه از زيردست و پا و لگدهای مردانه تماشاگران هراسان و عجول بيرون آمده است. بهناز اسکندری مشعوف يکی از چهل مجروح بخش تلخ اين پيروزی شيرين به حساب میآيد. پدرت میگفت هشتاد درصد خوب شدی. بيست درصد باقيمانده يعنی چه؟ يعنی تمام بدنم درد میکنه. توی چشمهايم پر خون است، خستهام. میگفت دچار فراموشی شدی. از بيهوشی به بعد رو يادم نمیآد. قبل از آن چطور؟ جريان بازی رو يادت هست؟ نه، هيچی! مثلا اينکه بين دو نيمه چی کار کرديد. شايد بستنی خورديد. چرا، يادمه که بستنی خورديم، اما دقايق و جريان بازی روبه خاطرم نمیآرم. مثل اين فيلمهای هندی که هنرپيشهها دچار فراموشی میشن؟ نه، فکر میکنم به خاطر هيجان زيادی باشه. وگرنه يادمه که از ذوق میپريدم بالا و پايين و تشويق میکرديم.
اصرار کردی بابات تورو به استاديوم ببره؟ بله حتما حالا پشيمونی! خيلی! سعی میکنم دفعه بعد برای هيچی اصرار نکنم، قول میدم. استاديوم چه جوری بود؟ واقعا بزرگ بود. خيلی عظمت داشت. اصلا فکر نمیکردم اينقدر بزرگ باشه. گفتی جريان بازی يادت نمیآد؟ نه، اصلا. از توی تلويزيون هم نديدی؟ با اين چشمام نمیتونم تلويزيون تماشا کنم، اذيتم میکنه. فيلم بازی رو هم دوست نداری بعدا ببينی؟ نه، نه. آخه چرا؟ از اين بازی خاطره بدی دارم. دلم نمیخواد اين خاطرات برام تکرار بشه. بازم به ورزشگاه میری؟ وای، نه! ديگه حاضر نيستم.
طرفدار کدوم تيمی؟ بجز تيم ملی، طرفدار پرسپوليسم. کدوم بازيکنان پرسپوليس را میشناسی؟ فقط چند تاشون رو. مهرداد اولادی رو میشناسی؟ نه! سهراب انتظاری؟ رضا جباری؟ نه! علی پروين چی؟ (با خنده) آره. دلت برای مدرسه تنگ نشده؟ چرا، خيلی. امروز از مدرسه اومده بودند عيادت. ولی از درسم عقب افتادم. بابات میگفت سليقههات پسرونهاست، مثلا بيشتر به بازیهای پسرونه علاقهداری. آره، فوتبال بازی میکنم. دوچرخهسواری هم بلدم. توی چهارشنبهسوری ترقه هم انداختی؟ (با خنده شيطنت آميز) خيلی! فکر میکنی خانمها میتونند به استاديوم بروند؟ چرا که نه. اگر به سرنوشت تو دچار شدند چی؟ مگه مردها زخمی نشدند؟ تعداد اونا که بيشتر بود! توی استاديوم چه خبر بود؟ توی اين بازی ادب رو رعايت کردند. تنها چيزی که من يادمه اينه که همه تشويق میکردند. به بچهها توصيه میکنی که به استاديوم نروند؟ نه، فقط توصيه میکنم بدون بزرگتر نروند و بيشتر مواظب باشند و بايستند تا خلوت بشه. من خودم عجله کردم، میخواستم زودتر به همدان برگرديم. |
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
| |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||