19:42 گرينويچ - چهارشنبه 17 دسامبر 2003 - 26 آذر 1382
علی امينی
بخش نخست
صدام حسين سرانجام دستگير شد.
در همان شهری به دام افتاد که همه حدس زده بودند: در تکريت. دفتر سرنوشت او اينجا باز شد، در اينجا ورق خورد و شايد در همين جا بسته شود.
او يک بار 66 سال پيش در نزديکی همين شهر از بطن مادر چشم به جهان گشوده بود. و این بار با ريش انبوه و موی پريشان از عمق حفره ای تنگ و تاريک سر بيرون آورد. در هيئت پيرمردی ناتوان، دستها را بالا گرفت و با صدايی خسته و خفه گفت: "من صدام حسين هستم. رئيس جمهور عراق." اين بار چشمانش خالی و نگاهش بی فروغ بود.
اما تکريت کجاست؟ اين شهر آرام و غبارآلود در شمال غربی عراق. بر کناره دجله. در دامنه جنوبی کوهپايه های کردستان. تکريت هيچ ندارد، مگر يک سابقه پرافتخار. در سال ۱۱۳۸ صلاح الدين ايوبی در اين شهر به دنيا آمده است. سردار گمنام و کردتباری که سلطان مصر شد و بيت المقدس، قبله اول مسلمانان را از دست مسيحيان رهايی داد.
با اينکه تکريت به کردستان نزديک است، اما از حدود دو قرن پيش قبايل عرب در آن سکنا گزيدند، که ويژگی اصلی آنها تعصبات عشيره ای و ضديت شديدشان با فرماندهان ترک و قبايل کرد بود.
عراق در راه استقلال
در نيمه اول قرن بيستم که جنبش آزاديخواهی در عراق قدرت گرفت، مبارزه با استعمار در سه محور اصلی جريان يافت که کمابيش مستقل از يکديگر فعاليت داشتند.
در جنوب، در شهرهای عتبات، علمای ايرانی تبار شيعه پرچمدار مبارزه بودند. در بغداد و شهرهای مرکزی جلگه بين النهرين ليبرال ها، دمکراتها و کمونيست ها فعال بودند. در شمال غربی عراق، به ويژه در مناطق نزديک مرز سوريه پان عربيست ها قدرت گرفتند و تکريت يکی از پايگاه های آنها به شمار می رفت.
ناسيوناليست های عراق که به خاطر وابستگی کشورشان به استعمار، از دنيای عرب جدا افتاده بودند، به نظريات رومانتيک پان عربيستی گرايش داشتند.
همزاد فقر و خشونت
صدام حسين در آوريل ۱۹۳۷ در يک روستای فقير و محنت زده به نام عوجه به دنيا آمد. در خانواده ای که گفته می شود خشونت بدوی در آن حرف آخر را می زد و تعصب قبيله ای تا اندرونی خانه ها نفوذ داشت. سرنوشت فردی صدام زندگی او را دشوارتر می کرد.
پدر صدام پيش از به دنيا آمدن او کشته و يا به نحوی ناپديد شده بود. مادر به همسری مردی ديگر درآمد. سرنوشت صدام تا ده سالگی به دست ناپدری خشن و پدربزرگ نامهربانش افتاده بود. آنها جز به زبان شلاق و کتک با او سخن نمی گفتند.
او به سان بچه ای سرراهی و بی پناه بار آمد، فرزندی ناخواسته که خانواده از وجود او شرم داشت. از همه اذيت و آزار می ديد. هيچ همبازی ای نداشت. بچه های هم سن و سال اين پسربچه يتيم و فقير را تحقير و تمسخر می کردند. از اين حقارت بی کران بايد يک نکته را خوب آموخته باشد: در زندگی هرگز نبايد ضعيف بود.
خانواده مادر نه تنها کمترين عطوفت و مهربانی را از پسرک دريغ می داشت، بلکه او را برای کسب روزی هم زير فشار می گذاشت. ناپدری او را به زور دگنک به شبانی می فرستاد. پدربزرگ او را وا می داشت که در ايستگاه قطار تکريت، بر سر راه آهن بغداد به موصل، هندوانه بفروشد.
پسرک با زخمهای بيشمارش بزرگ می شد و حس کينه جويی و انتقام گيری در نهاد او شعله می کشيد. او در نهان به قهرمان قومش فکر می کرد: به سردار صلاح الدين که با فتوحات بيشمارش پوزه دشمنان را به خاک ماليد و امت عرب را متحد کرد.
صدام را در ده سالگی از تکريت به بغداد فرستادند. به نزد دايی اش، خيرالله طلفاح. يک افسر اخراجی که به خاطر گرايش های ناسيوناليستی افراطی از ارتش طرد شده بود. او را بايد پدر معنوی صدام دانست. او بود که مغز اين «بچه خيابان» را با افکار ناسيوناليستی شستشو داد. به او آموخت که «نژاد عرب» از هر قوم و ملتی بالاتر است. عرب بودن، آنچنان که پسرک شنيده بود، زشت نيست، بلکه مايه غرور و مباهات است. و دايی نزديک ترين راه را به سوی قدرت و سلطه جويی نشان داد: مبارزه سياسی.
بعث، ندای رستاخيز ملت عرب
در اين روزگار «حزب بعث سوسياليست عرب» بيش از هر جريان ديگری ايده ناسيوناليسم عرب را در عراق نمايندگی می کرد. صدام هنوز بيست سال نداشت که به اين حزب پيوست. گرايش حزب به کاربرد زور در پيشبرد مقاصد سياسی، بی گمان با طبع و خوی خشن او سازگار بود. او پيرو وفادار حزب شد: برای حزب اعلاميه پخش می کرد، يقه جر می داد، عربده می کشيد و با مخالفان راست و چپ گلاويز می شد.
حزب خانه واقعی او گشت. جايگزين خانواده ای شد که او از آن محروم مانده بود. حزب برای نخستين بار در زندگی اندوهبارش مزه پيروزی را به او چشاند. لذت غلبه بر ديگران را. حزب بر غرور جريحه دار او مرهم پاشيد. او اينک برای ضعف شخصيت خود پوششی درخور يافته بود: قدرت سياسی.